كاش مرغي در قفس بودم
زير مهتاب خرامان ، تنها
تكيه داده بر درختي پير
خسته از آواره گردي ها
زير لب مي نالد از تقدير
آه ، اين در به در بودن
جاودان دامي است بي روزن
كه از آن راه رهايي نيست
نه دري دارد
تا به دستي مهربان يك روز بگشايد
و نه مي فرسايد از ايّام
آه ، از اين جاوداني دام
كاش مرغي در قفس بودم
تا گشوده گشتن يك در
يا فرو افتادن يك ميله ي سردم
با رهايي آشنا مي كرد
***
مرغكي خسته
در شب تنگ قفس از دور
خيره گشته
از شكاف ميله ها
در باد
بي قرار پر كشيدن ها
مي كند با خويشتن نجوا
كاش مي شد لحظه اي كوتاه
باد باشم آه ،
باد اگر بودم
اين حصار سرد و سنگينم رها مي كرد
از درخت پير
مي شود كم كم جدا مهتاب
مرغ زنداني
در هواي پر كشيدن
هم چنان بي تاب
بد خسته از آواره گردي ها
همچنان در دام
همچنان تنها
مي دود آرام
زير لب مي نالد از تقدير
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۰ ساعت توسط
|