گزیده اشعار ابوسعید ابوالخیر
در عشـــــق تو ام
دیروز که چشم تو بمن در نگریست
خلقی به هزار دیده بر من بگریست
هر روز هــــزار بار در عشـــــق تو ام
می باید مرد و باز می باید زیست
ابوسعید ابوالخیر
در عشـــــق تو ام
دیروز که چشم تو بمن در نگریست
خلقی به هزار دیده بر من بگریست
هر روز هــــزار بار در عشـــــق تو ام
می باید مرد و باز می باید زیست
ابوسعید ابوالخیر
| مُراعات نَظیر یکی از رایج ترین آرایه های ادبی در ادبیات کلاسیک و معاصر ایران و جهان به شمار می آید و آن عبارت است از آوردن واژههایی از یک دسته است که با هم تناسب و هماهنگی دارند. این تناسب و هماهنگی میتواند از نظر جنس، نوع، مکان، زمان و یا همراهی باشد. |
|
چنان چه در سخنان روزمره ی خود دقت کرده باشید، گاهی در جملات از کلمات یا عباراتی استفاده می کنیم که در صورت حذف از جمله، آسیبی به ساختار و معنای جمله نمی رساند؛ به این کلمات قید و در صورتی که به صورت یک گروه اسمی باشند به آن ها گروه قیدی می گوییم. |
واژگان حاوی کلیه ی واژه های زبان همراه با همه ی عناصری است که می توانند نقش واژه را بر عهده گیرند؛ مانند گروه واژه هایی از نوع :« سرکار گذاشتن».
کودکی از جمله آزادگان * رفت برون با دو سه همزادگان
پای چو در راه نهاد آن پسر * پویه همی کرد و درآمد به سر
پایش از آن پویه درآمد ز دست * مهر دل و مُهره پشتش شکست
شد نفس آن دو سه همسال او * تنگتر از حادثه حال او
آن که ورا دوستترین بود گفت * در بُن چاهیش بباید نهفت
تا نشود راز چو روز آشکار * تا نشویم از پدرش شرمسار
عاقبت اندیشترین کودکی * دشمن او بود در ایشان یکی
گفت:«همانا که درین همرهان * صورت این حال نماند نهان
چون که مرا زین همه دشمن نهند * تُهمتِ این واقعه بر من نهند
زی پدرش رفت و خبردار کرد * تا پدرش چاره آن کار کرد
هر که در او جوهر دانایی است * بر همه چیزش توانایی است
دشمن دانا که غم جان بود * بهتر از آن دوست که نادان بود
برای مشاهده سوال آزمون شماره (1) بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید
برای مشاهده کلید آزمون شماره (1) بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید
|
جناس ، آوردن کلماتی است در شعر و نثر که از نظر معنی کاملاً متفاوت اند، اما از نظر شکل ظاهری و تلفظ گاهی با هم شباهت کامل دارند و گاهی اختلافشان فقط دریک مصوت یا صامت است . چنان دید بر روی دشمن ز خشم که شد ساخته کارش از زهر چشم |
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشـدی از جهـان من خشنــود
این همه لطــــف ونعمتـــی که مراست
چهــــــرهات را به خنــــــدهای نگشـــــــود
این هــــوا، این شکــــوفه، این خورشیــــد
عشـــــق، این گـــوهر جهـــان وجــــود
این بشـــر، این ستـــاره، این آهــــو
این شب و ماه و آسمان کبود
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود
در همه عمــــر جز ملامــــــت من
گــــوش من از تو صحبتــــی نشنود
وین زمــــان هم در آستانه مــــرگ
بیشکــایت نمیکنی بـــدرود
گفتم : آری درست فرمودی
که درست است هرچه حـق فرمود
خــوش سراییست این جهــــان، لیکن
جــــــان آزادگـــــان در آن فرســــود
جای اینها که بر شمردی، کـــاش
در جهان ذرهای عدالــــت بود