باد و آتش و خاک و...

باد مباش که به هر ناکسی بوَزی و چون آتش مباش که درهر جنسی آویزی و چون خاک مباش که با هر ناچیزی بیامیزی و چون آب مباش که با هر جنسی بیامیزی. در سخاوت چون باد باش که بر هر کسی بوَزی. در شفقت چون آب باش که در هر نفسی برسی. در صمیمت چون آتش باش تابرافروزی.

اما اهل این کوی با عام همقدم‏اند و با خاص همدم‏اند. با زاهد هم سبق‏اند و با عارف هم نظر. با علما در قال و با عرفا در حال. با مرید در طلب و با مراد در طرب. لاجرم هر که به ایشان افتاد، در پیش افتاد و آن که با ایشان درافتاد، برافتاد.

اگر خاك بي باك نبود چه مي شد

 

    درويشي در پيش بايزيد بسطامي شد . از اين  درد زاده اي ، شوريده رنگي ، سروپاي گم كرده اي  به سان مسافران درآمد. از سر وجد خويش گفت : يا بايزيد ، چه بودي اگر اين خاكِ بي باك خود نبودي؟

    بايزيد از دست خود رها شد ، بانگ بر درويش زد كه : اگر خاك نبودي اين سوز سينه ها نبودي ، ور خاك نبودي شادي و اندوه دين نبودي ، ور خاك نبودي آتش عشق نيفروختي ، ور خاك نبودي بوي مهر ازل كه شنيدي ؟ ور خاك نبودي آشناي لم يزل كه بودي ؟

    اي درويش، لعنت ابليس از آثار كمال جلال خاك است، صور اصرافيل تعبيه ي اشتياق خاك است ... صفات ربّاني مشّاطه ي جمال خاك است ، محبّت الهي غذاي اَسرار خاك است ، صفات قِدَم زاد و توشه ي راه خاك است ، ذات پاك منزّه مشهود دل هاي خاك است .

زان پيش كه خواستي ، مَنَت خواسته ام               عالم  ز  براي  تو  بياراسته ام

در  شهر مرا  هزار عاشق  بيش  است              تو شاد بزي كه من تو را خواسته ام 

ای طالب

ای طالب! تا تو بر جان ومال خود می‏لرزی حقّا که به دو جو نمی‏ارزی. بنگر که چه می‏ورزی، همان اَرزی که می‏ورزی. بنده‏ی آنی که دربند آنی.

 ای بندگان ! در بندگی این خداوند درست آیید تا بدان زیادتی به مقام دوستی برآیید و در قافله‏ی بیدلان و مشتاقان رسید و در بادیه‏ی بی‏نامان و بی‏نشانان فرود آیید و روی به کعبه‏ی وصال این کار آرید. منازل اوصاف بشریت قطع کنید، به  عرفات بی‏خودی درآیید. لبیک گویان به سوی این حرم پویید و خدمت این راه و این درگاه را  حج و عمره‏ی خود سازید و صفا و مروه و زمزم.

مورچه و سلیمان

روزی حضرت سلیمان  در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه ی گندم را نزد اومی گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم."سلیمان به مورچه گفت :"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت رانسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن!