طنز تلخ روز معلم

طنز تلخ روز معلم تقدیم به همه ی همکارانی که این روزا از دست روزگار و برخی ناملایمات یه کم دلشکسته اند

باز هم این روزای سخت! جملات عذاب آور: «معلم عزیز روزت مبارک!!» بازهم جملات تعارفی و کلیشه ای از زبان وزیر و وکیل، روزنامه و مطبوعات، رادیو و تلویزیون! کاش می شداین چندروزه مدرسه نرم، البته قول می دم درگوشمو بگیرم و نشنوم، مراسم های پرزرق وبرق!!!! مدرسه رو چیکارکنم؟ بعضی کارا و رفتارهای تمسخرآمیز و توهین آمیزیکی دوتا دانش آموز بی مزه وبدجنس هم تو روز معلم را که نمیشه بحساب همه بچه هاگذاشت حالا تو هر مدرسه ای ممکنه یه دانش آموز اینجوری هم پیدابشه، از بچه فلان آقا توی اداره ی بووووق!!! که با رشوه وپول حرام فربه شده چه انتظاری داری؟ دانش آموز مظلوم و خوب کلاس که بیچاره با همان نگاه محبت آمیز داره بهم میگه آقا روزت مبارک!! چراخجالت میکشه منم نمیدونم. فقط میدونم اونم خیلی می فهمه شاید از این جور جملات روح او رو هم که یه زمانی امیدوار بود در آینده معلم بشه و حالا پشیمان شده قلقک میده. خودش میگفت آقا معلم شنیدم
«عارفان علـم عاشـق می شوند،               بهـترین مردم معلـم می شـوند
عشق با دانش متمم می شود                  هر که عاشق شد معلم می شود»
«معلمی شغل انبیاست»و.... راستی دارم چی میگم من؟ چقدرچرند وپرند میگم من؟ توفهمیدی؟ آهان خودم فهمیدم، راستش حالم خوش نیست. آخه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مخابرات برام پیامک فرستاده: «مشترک گرامی ارتباط شما بدلیل عدم پرداخت...قطع می باشد». ظهرکه بدو بدو اومدم یه لقمه ناهار بخورم برم دنبال کار؛- آخه ازتو چه پنهان خیرِ سَرم مدتی دنبال یه شغل دوم میگردم فکر نکنی خوب نیست! کَسرِشأن معلمه! چندسال پیش وزیر آموزش وپرورش اسمشو خوب یادم نمیاد گفته: چه اشکالی داره معلم یه شیفت مسافرکشی کنه!!

دیروز دیدم همسایه مان چپ چپ نگاهم میکنه و متلک میگه که مملکت هرچی داره باید بده به معلما بخورن اولش نفهمیدم منظورش چیه و چرا حسودیش میشه بعد که مدیر ساختمان اومد برا شارژ و حق حساب می گفت خوش بحالت آقا معلم خودم شنیدم اخبار می گفت حقوق تان زیاد شده و چند میلیارد به فرهنگیان قرار بدن تازه دو ریالیم افتاد حقیقتاً بهم برنخورد ولی وقتی کارمند یکی از اداراتو که اتفاقاً چند سال پیش شاگرد خودم بود دیدم و خیلی تحویلم گرفت و اولش گفت مامخلص همه ی معلما هم هستیم اولش خیلی خوشحال شدم که تحویلم گرفت، بعدش پرسید چه خبر؟ معلما تجمعی؛ تحصنی؛ چیزی ندارن آخه هر وقت معلما اعتراضی میکنن حقوق ما زیاد میشه. خیلی سوختم اما حرف حق جواب نداره لابُد معاون اولی! معاون دومی! افزایش چند صدهزاری شون رو موقع فریاد و اعتراض فرهنگیان اعلام کرده. سرتون درد نیارم آخره کار مجید پسرآقا حسینی دبیرریاضی دوست و همکارمونو دیدم خواستم حال باباشو بپرسم. طفلکی از بس گچ خورده و سرِپا ایستاده هم دیسک کمر گرفته هم ریه و حنجرهش مشکل پیداکرد، خیلی ناراحت بود پرسیدم چی شده؟ گفت: عمو بابام قاطی کرده یه کم از لحنش ناراحت شدم گفتم درست حرف بزن یعنی چی؟ بچه بابغض گفت: عمو بابام خیلی ساده است دروغ و دغل بلد نیست، مخفی کاری هم یاد نگرفته اخبارشبکه 1 رو گوش میکردیم داشت می گفت مطالبات فرهنگیان روپرداخت می کنیم منم هورا کشیدم فکر کردم دیگه پولی رو که بهم قول داده بود برام جایزه بخره جور شده، عمو! من که مثل بقیه همکلاسیام اداره ی بابام به خاطر شاگرد اولی ام برام جایزه نخریده، پولی هم بحسابم نریخته ناراحت شد. زد شبکه دو از قضا اونم همین اخبارو می گفت بابام برا اینکه ضایع نشه شبکه رو بازم عوض کرد.  مجری شبکه 3  یه چیزایی داشت میگفت که بابام یه جوری با کنترل کوبید به صفحه تلویزیون که خاموش شد و همه مان ترسیدیم یه چیزی هم زیرلب گفت که نفهمیدم. رفتم سبزی بخرم چند تاتیکه روزنامه اونجا افتاده بود فکر کنم فروش نرفته بود آورده بودن داده بودن به سبزی فروشی سر کوچه مون. راجع به مطالبات فرهنگیان نوشته بود. از مَش رحیم سبزی فروش خواهش کردم که اینو ببرم برا بابام؟ پیش خودم فکر کردم سند مکتوب گیر آوردم بِهش نشون بدم مش رحیم گفت پسرم این جور روزنامه ها بدرد سبزی فروشی هم دیکه نمیخوره خدا خیرت بده سرراهت همش رو بنداز توسطل آشغال بلکه رفتگرای عزیز اومدن جمع کنن ببرن تو شهرداریی، جایی ازش استفاده کنن چون «مال بد بیخ ریش صاحبشه» منم بابام همیشه میگفت شما که نون حلال خوردید باید الگوباشید با فرهنگ باشید زباله تر و خشک و از هم جدا کنید ...همه رو جدا گذاشتم کنار زباله ها و از بدشانسی همون یه صفحه رو با ناز و ادا دادم به بابام که هم خوشحالش کنم هم سند وبهش داده باشم که چشمش به کاریکاتور افتاد و گذاشت دنبال من. آخه بدجوری قاتی کرد بهش گفتم مجیدجان تقیصر بابات نیست که مجری تلویزون و کاریکاتوریست و...باباتو ناراحت میکنن تقصیر بابای آموزش وپرورشه که باید از حق و حقوق بابات دفاع کنند مگه نمی دانی دو سال هست که بابای آموزش وپرورش فانی شده. اوه سرم گیج میره خدارحم کنه فکرکنم منم بدجوری قاتی کردم..

منم آن معلمی که ...

منم آن معلمی که قربانی انسانیت معلم بودنم شده ام .
منم آن معلمی که قربانی بی عدالتی در جامعه ای پر از اختلاس و فساد مالی شده ام .
منم آن معلمی که فریاد بی عدالتی در گلویم و اعتراض سکوت بر پا می کنم .

منم آن معلمی که سال هاست نشترهای کشنده را در جسم و جانم احساس می کنم  و در برابر کسانی که با پنبه سر می برند با فریادهای بی صدا منتظر بهار شغلی و شخصیتی هستم اما دریغ و درد که در گوش کسی این نجواها اثر نمی کند

منم آن معلمی که می بینم  ....
بله ، سکوت مقدس است ، سکوت مال مقدس هاست . سکوت مال بزرگان است .
سکوت میراث ماندگار مولایم علی (ع )است که 25 سال در مقابل بی عدالتی در حقش سکوت اختیار کرد .
پس منم سکوت اختیار می کنم باشد که سکوت شکنی از راه برسد...

تار در جیب معلمان تنیدم

عنکبوتی جهاندیده

 فرزندان را نصیحت همی گفت :

که جانان من ، تار در جیب معلمان تنیدم ،

 چه هرگز دستی در آن مقام فروناید و آشیان سال ها بپاید!

کسی قدر تورا هرگز نمی داند معلّــم

 

چه نامم نام تو ای عشق 

 ای گل واژه ی ایثار؟

اگر امروز هر علمی ،     

به نوعی

جامه ای از فخر می پوشد

ولی تو  اصل و نسل و ریشه و بنیاد هر علمی

مگر آن نازنین دکترکه شاید ساعتی

ناجی چندین جان می باشد

الفبا را به پیش تو فرا نگرفت؟

مگر آن افسران و قاضی و جمع وزیران و مهندسها

که اکنون هرکدام در علم خود           

یک وزنه می باشند

به پیش تو زمانی جمله

شاگردی نمی کردند؟

مگر استادیت از یادشان رفته؟

معلم ای سفیر عشق

ای گل واژه ایثار

دلاور پاسداری که درون صحنه ی پیکار

بانگ عشق را سر داد

و با قلبی معطر از شمیم عشق

چون مرغی به خون غلتید...

مگر درس الفبا رابه پیش تو فرا نگرفت؟

تو درس عشق و آزادی بدو دادی

معلم ای سفیر عشق

ای گل واژه ایثار

و یا آن داغدیده شیرزن که خود کفن پوشید

 و در این ره  نه تنها شوهرش

بل پنج فرزندش فدا گردید

مگر درس الفبا را به پیش تو فرا نگرفت؟

 تو درس عشق و آزادی بدو دادی

معلم ای سفیر عشق         

ای گل واژه ی ایثار

چه گویم نام تو اکنون     

که خود،هر واژه ایثار و عشق و مجد را مانی

اگر امروز مهندس ساختمان و جاده می سازد

و یا دکتربه زحمت جان انسان را

ز بیم درد و رنجی در امان دارد.......

تو والاتر ز آنهایی

چرا که تو خودت انسان می سازی

ولی افسوس         

ولی با این همه پاکی و اخلاص و فداکاری

تو مظلومی

و من اکنون

تورا مظلوم می نامم

چرا که مخلصانه خویش می سوزی برای ساختن اما

 دو صد افسوس

کسی قدر تورا هرگز نمی داند

 

چرا بابای من نالان و غمگین است

 

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

شعر از : پور عباس

 

 

من دگـر خستــــه شدم...

 

دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد  ببین خرد شده
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس
من دگر خسته شدم..
راست گفتند  می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟ رنگ مرگی  آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته
ازمن  "آنکه این گونه به امید سبب ساز نشسته"
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ی پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا
حمله ی خفاشان
جرأتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
 
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
 
من دگر خسته ام از این تب و تاب .
 
تو بیا و بنویس  .

 

معلـــم و گـــدا

معلمی دخترگدایی را دید که گدایی میکرد. دختر  بسیار زیبا بود. معلم رفت به پدرش گفت که من میخواهم با دخترت ازدواج کنم پدرش گفت که یک شرط دارد و آن اینکه سه روز با ما گدایی کنی تا در آینده به دختر من نگویی که گدا بودی باهات ازدواج کردم . اولش معلم مردد بود وبعد قبول کرد تا دو روز کار گدایی را انجام داد وبعد نشست و شروع کرد به گریه کردن. گفت : چرا گریه میکنی همش یه روز دیگه داری و دیگه تمام . معلم گفت من برای گدا بودنم گریه نمیکنم برای سالهای عمرم که در آموزش وپرورش هدر رفت گریه میکنم.

خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت

خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت            از فكر اين كه  قد  نكشيدم ، دلم گرفت

از فكر  اين كه بال و پري داشتم،  ولي           بالاتر  از  خودم  نپريدم ،  دلم  گرفت

از  اين كه  با تمام پس انداز عمر  خود            حتي  ستاره اي  نخريدم ،  دلم  گرفت

كم كم به روي آينه ام  برف  مي نشست       دستي بر  آن سپيد  كشيدم ،  دلم گرفت 

دنبال كودكي كه در آن سوي برف بود             رفتم  ولي  به  او  نرسيدم ، دلم گرفت

شاعر كنارجوي ، گذر عمر ديد و  من              خود را شبي در آينه ديدم ، دلم  گرفت  

                                                                                                                هادی خسروی پور

حرف های در گوشی معلمان

عباس فرجی :

وقتی وارد دفتر معلمان می شوی کمتر حس آرامش داری ، از هر دری صحبت می شود ، حس خوبی نیست ؛ موج مثبتی وجود ندارد اگر هم وجود داشته باشد گه گاه شوخی برخی دوستان  خنده بر لبان جمع می اندازد و به نوعی برای لحظه ای هم شده یادمان می رود معلم هستیم . البته شوخی که چه عرض کنم طنز تلخ این روزهای ماست .

نمی خواهم سیاه نمایی کنم و یا به این موضوع متهم شوم ، راستش خودم هم از این موضوع اصلا خوشم نمی آید ولی ترجیح می دهم با واقعیت واقعی برخورد کنم . فضای مدارس  ، این روزها چندان نشاط و سر زندگی  سابق را ندارد هیچ ربطی هم به مرگ معلم بروجردی ؛ تورم؛ خشونت ، سوء مدیریت ، دزدان دریایی سومالی ، فیلم های شبکه های ماهواره ای ، بیمه برنزی معلمان ، بهار عربی ، اختلاس 3000 میلیاردی و زیر خط فقر بودن  معلمان و... ندارد .

 اما چندان هم بی ارتباط نیست ؛  انگار همه چیز کلافی شده به هم پیچیده ، وقتی عناصرش  را تجزیه می کنی هیچ چیزی از آن سر در نمی آوری ولی وقتی آنها را با هم ترکیب کنی پیش خودت می گویی مرده شور ترکیبش را ببرد  آدم  آن وقت است که نمی داند چه کند .

وقتی مریض می شوی و می فهمی که بیمه ی تکمیلی ات به هیچ درد نمی خورد ، وقتی صاحب خانه ات جلویت را می گیرد و تو فقط می توانی بگویی شرمنده ام ، وقتی می فهمی صبح همان روز معلمی در کلاس به ضرب چاقو کشته شده و هنوز تکلیف 3000 میلیارد پول مشخص نشده ، وقتی که خیلی چیزها را به خیلی چیزها ربط می دهی آن وقت پیش خودت می گویی مرده شور ترکیبش را ببرد .

یکی از همکاران می گفت "انگار نه انگار که ما هستیم ، اصلا این بالایی ها فراموش مان کرده اند".

 همکاری دیگر که مدت هاست بنا به دلیلی پزشکی نمی تواند در کلاس حاضر شود می گفت "دلم برای کلاس تنگ شده هیچ جا کلاس نمی شه؛ با احترامی که برای همه ی دوستانی که در اداره هستند به نظرم تو اداره کار کردن تباه کردن عمره"  بعد همکار دیگه نگاهی انداخت و گفت" آره حق با توست ولی همین اداره ای ها هم عمر ما رو دارن تباه می کنن ؛ پس هیچ چیزی فرق نمی کنه ؛اصلا نمی دونن چیکار می کنن".

راستش حوصله ام سر رفت از این همه حرف های غم بار زدم بیرون ، چون موج منفی  آن قدر زیاد بودکه آزارم می داد اما می دانم بیرون رفتنم هم مشکل را حل نمی کند .

شان من گم شده است

اسم من گم شده است
توی دفترچه ی پر حجم زمان
دیرگاهی است
فراموش شدم.
اسم من گم شده است
لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها
زیر آن بند غریب
پشت انبوهی از آن شرط و شروط
لای آن تبصره ها
اسم من گم شده است
در تریبون معلق شده سخت سکوت
حق من گم شده است.
زنگ انشاء
کسی انگار نمی خواست معلم بشود
شان من گم شده است
شان من نیست بنالم
شان من نیست بگویم
زتهی ، ز نبود
یا از این زخم کبود
لیک
رنگ رخساره گواهی دهد از
این همه رنج فزون.
اسم من گم شده است
نردبانی شده ام
صاف به دیوار ترقی
تا که این نسل و ان نسل
پای بر پله ی من
سوی فردا بروند
و غریبانه فراموش شوم
اسم من گم شده است.