داستان بهرام و نورک

 بهرام شاه روز شنبه سوی گنبد غالیه فام نزد بانوی هند رفت. تا شب آنجا نشاط و بازی بود و در گاه ِشب بهرام آن نوبهار کشمیری را خواست تا فسانه ای گوید ، تا خواب به چشمان راه یابد.

نورک بر شاه نماز برد و داستان خویش چونین آغاز کرد: از یکی از خویشان خود شنیده ام که زنی زاهد و لطیف سرشت در سرای آنان مراوده داشت. این زن هماره جامه یی سیاه بر تن می کرد. روزی از او پرسیدیم علت چیست که جامه ی سیاه ز خود دور نمی کنی؟ زن ابتدا از پاسخ طفره رفت ولی در برابر اصرار ما داستانی عجیب نقل کرد:

ادامه نوشته

داستان منطق‌الطیرعطار

 روزی مرغان و پرندگان دنیا به‌دور هم جمع می‌شوند و می‌گویند: « هر سرزمین و قومی پادشاه و فرمانروائی دارد که نظم و ترتیبی به آنان می‌دهد و کارشان را سامان می‌بخشد. ما نیز باید فرمانده و شهریاری برای خود پیدا کنیم و زمام امورمان را به او بسپاریم.»

ادامه نوشته

ورقه و گلشاه

درروزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتر از ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام
بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كه مردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال و نام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه.
چشمان پرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همام را پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دو از كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم .  

ادامه نوشته

دودکش پاک کن و دختر چوپان

در شهری دور و در گوشه‌ی اتاقی، یک کمد کهنه و خیلی زیبا بود که روی آن را نقش‌های زیبا حک کرده بودند و انواع گل‌ها روی آن بود و دو کله‌ی گوزن با شاخ‌های تو در تو و بلند روی آن کنده‌کاری شده بود. بین دو کله‌ی گوزن کله‌ی یک مردی کنده‌کاری شده بود که یک وجب ریش داشت و دو شاخ هم روی سرش داشت. او یک لبخند مسخره هم گوشه‌ی لبش بود و بچه‌ها او را مسخره می‌کردند

ادامه نوشته

یک داماد و سه عروس

چون چشم بهرام به دختران افتاد از دیدارشان چنان خیره گشت که طغرل و باز را از یاد برد . دهقان  برزین نیز به دیدار شاه از جا جست و چون باد پیش رفت و خاک را بوسید و گفت ...

ادامه نوشته

داستان بكتاش و رابعه

چنین قصه كه دارد یاد هرگز؟            چنین كاری که را افتاد هرگز؟
رابعه یگانه دختر كعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود كه قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شیرینی لب حكایت می ‌كرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود كه آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فكر آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت.

ادامه نوشته

هفت پیکر نظامی

یزدگرد اول، امپراتور ایران زمین را از لطف ایزد، فرزندی نصیب می شود بهرام نام. بهرام در شبی تیره از صلب شاهانه پدر به جای نیک اختری، بد نامی می برد از آن جهت که طالع و اقبال پسر با پدر خام اندیش جفت نمی شود. اما دریغ که تخم بیداد بد سرانجام است. اخترشناسان از نحوست ...

ادامه نوشته

مهر و ماه

در بدخشان پادشاهي دانا و همايون فال بود كه به سرزميني پهناور سلطنت مي كرد. در حرم اين پادشاه دادگر فزون بر صد زن زيبا و دلارام وجود داشت. اما از هيچ يك آنان فرزندي به دنيا نمي آمد.پادشاه از نداشتن فرزند هميشه ناشاد و اندوهگين بود، و چون به هيچ افسون به مراد نمي رسيد از سر ناچاري به درويشان روي آورد، مگر از بركت نفس و دعاي ايشان كامياب گردد. در حوالي پايتخت پادشاه كوهي بود، و در آنجا درويشي دل از جهان بريده بود و مستجاب الدعوه معتكف بود. نديمانش به وي گفتند اگر آرزويش را به آن درويش بگويد باشد به دعاي وي خدا مرادش را برآورد.

ادامه نوشته

پيرزن و شاه  

آن حکايت جالب را نشنيدي که پيرزن با سلطان چه کرده؟ چنان جوابي به او داده که شاه انگشت به دهان حيران ماند! ماجرا ازين قرار بود که پيرزن در حوالي نسا و باورد زندگي مي کرد و استاندار آنجا يا همان عامل شاه  بسيار ظالم بود و تمام املاک زن را به زور ازو گرفت ، زن هم به غزنين براي شکايت رفت و ماجرا را به شاه اين گونه گفت : آخر خدا را خوش مي آيد که تمام زندگي من را غصب کرده و کودکانم را آواره کرده؟..." شاه نامه اي به استاندار نوشت که املاک زن را بازپس دهد ...زن پيش عامل شاه رفت، اما عامل مغرور و دزد، به خود مي‌گويد: زن چه غلطي مي‌تواند بکند؟ پس بي‌اعتنا در زن به تمسخر مي‌خندد، مثل از خدا بي‌خبران بسياري که جار مي‌زنند: برو هر طنابي که کلفت‌تر است پاره کن. پيرزن مستأصل دوباره پيش شاه برمي‌گردد و حکايت مي‌گويد:

 

ادامه نوشته

حافظ و شاخ نبات

سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد  نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شدکه دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات .

در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس می نشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛

 

ادامه نوشته