داستان بهرام و نورک
|
بهرام شاه روز شنبه سوی گنبد غالیه فام نزد بانوی هند رفت. تا شب آنجا نشاط و بازی بود و در گاه ِشب بهرام آن نوبهار کشمیری را خواست تا فسانه ای گوید ، تا خواب به چشمان راه یابد. نورک بر شاه نماز برد و داستان خویش چونین آغاز کرد: از یکی از خویشان خود شنیده ام که زنی زاهد و لطیف سرشت در سرای آنان مراوده داشت. این زن هماره جامه یی سیاه بر تن می کرد. روزی از او پرسیدیم علت چیست که جامه ی سیاه ز خود دور نمی کنی؟ زن ابتدا از پاسخ طفره رفت ولی در برابر اصرار ما داستانی عجیب نقل کرد: |
ادبیّــــات ، انتشـــار زیبـایی و تکیه گاه مانایــی اندیشــه و فرهنگ است و بدون آن امکان انتشار و استقرار هیچ زیبایی و خوبی نیست . آنان که ادبیّات را ادراک نمی کنند ، روح حیـــات را نیافته اند و به قلمـــرو شکوهمــــند زیبایی گام نگذاشته اند . بی شک هیچ هنـــــری به اندازه ی شعــــر و شاعــــری نتوانسته است در دل و جان ، روح و روان، ذهن و زبان و فکر و بیان انسان ها راه پیدا کند و تأثیر بگذارد. شعر و کلام منظـــوم و منثــــور همواره جایگاه و پایگاه مهمی در میان مردم داشته است . شعر و ادبیات، تهییـــج کننده ی مردم برای ایستـــادگی در برابر ظلــــم، همنشین غــم ها و شـــادی ها و بیانگر آلام و رنج های مــــردم و مایه ی سرافـــرازی آنان در این دنیـــای پهنــــاور است .