روزی بهرام به قصد نخجیر با لشکر و سازو برگ از بارگاه بیرون رفت . ده استر با رکاب سیمین و پالان زرین و آرایسته به دیبا و هفت پیل با تخت پیروزه پیش می رفتند ، از پس آن ها صد شتر برای رامشگران با سی غلام زرین کمر در حرکت بودند ..بازداران صد و شصت باز و شاهین می بردند که به دنبال آنها صد و شصت یوز همه با طوقی از گوهر و زنجیری از زر روان بودند . در میان بازها مرغ سیاهی جا داشت که از همه نزد شاه عزیزتر بود .

چنگالش سیاه و منقارش زرد و چشمانش چون خون سرخ بود و طغرل نام داشت که خاقان چین با هدیه های دیگر نزد بهرام فرستاده بود .

شاهنشاه بدین سان نخجیرجوی به دشت درآمد و یکسر به سوی دریا روان شد زیرا که هر هفت سال یک بار به فال فر خنده به دریا رو می آورد چون نزدیک دریا رسیدند شاهنشاه دریا را پر از مرغ دید و طغرل را به صدای طبل به هوا پراند . مرغ ناشکیبا به دنبال کلنگی رفت و ناگهان از نظر ناپدید گشت و شاه از پریدنش دلتنگ شد و به ئصدای زنگی که به پا داشت از پیش تاخت تا با چند تن از همراهان به باغی رسید که از فراخی چون دشت بود .

زمینش به دیبا بیاراسته         همه باغ پر بنده و خواسته

در میان گلستان در کنار آبگیر پیرمردی با سه دختر خود نشسته بود .

به رخ چون بهار و به بالا بلند             به ابرو کمان و به گیسو کمند

چون چشم بهرام به دختران افتاد از دیدارشان چنان خیره گشت که طغرل و باز را از یاد برد . دهقان  برزین نیز به دیدار شاه از جا جست و چون باد پیش رفت و خاک را بوسید و گفت  :

سر نام برزین برآید به ماه                اگر شاد گردد بدین باغ شاه

بهرام از ناپدید شدن طغرل و دلتنگی خود با او سخن گفت :

دلم شد از آن مرغ گیرنده تنگ          که مرغان چو نخجیر بود او پلنگ

برزین گفت هم اکنون مرغی دیدم چون قیرسیاه با نوک زرین که بر درخت گردو نشست . هماندم دستور داد تا بنده ای سوی درخت به جست و جو برود .بنده فریاد برآورد .

که طغرل به شاخی  در آویخته است            اگر شاد گردد بدین باغ شاه

چون طغرل پدید آمد و شاه خوشدل گشت ، دهقان او را به نشستن و جام گرفتن دعوت کرد . بهرام کنارآبگیر فرود آمد و میزبان به پذیرایی پرداخت و جام بلورین به دستش داد و دختران را گفت :

بدین باغ بهرام شاه آمده است         نه گردنکشی زان سپاه آمده است

دختران هرسه با کلاه های گوهرین به نزد شاه شتافتند .یکی پای می کوبید و دیگری چنگ می زد و سومی آواز خوش سر می داد .

چون شاهنشاه چنین دید از دهقان پرسید که دختران که هستند ؟

بدو گفت این دختران کیند            که با تو در این شادمانی زیند

برزین پاسخ داد :

چنان دان که این دختران منند            پسندیده و دلبران منند

یکی چامه گوی و دگر چنگ زن           سوم پای کوبد شکن بر شکن

پس از آن :

بدان چامه زن گفت کای ماهروی         بپرداز دل چامه شاه گوی

دختران ساز برگرفتند و  چامه شاه سردادند .

نمانی مگر بر فلک ماه را                 نشایی مگر خسروی گاه را

به گلنار ماند همی چهر تو               به شادی بخندد دل از مهر تو

           سپاهی که بیند کمند تو را                همی بازوی زورمند تو را

بدرد دل و مغز جنگ آوران               وگر چند باشد سپاهی گران

بهرام که چنان چامه و  آوای دلکش شنید به برزین گفت :

نیابی تو داماد بهتر زمن                  گو شهریاران سر انجمن

به من ده تو این هرسه دخترت را        به کیوان برافرازم اخترت را

بدین ترتیب از هرسه دختر خواستگاری کرد و برزین هم با جان و دل پذیرفت . پس از آن از دارایی و جهیز دختران سخن به میان آورد و از پوشیدنی ها و گستردنیها و سیم و زرهایش گفت . اما شاه از او چیزی قبول نکرد .

ز برزین چو بشنید بهرام گفت            که چیزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم اینجا به جای        تو با جام می سوی رامش گرای

دهقان با شادی تمام تمام سه دختر را پیشکش کرد :

تو را دادم و خاک پای تواند           همان هرسه زنده برای تواند

و آن ها را چنین معرفی کرد : دختر بزرگ تر ماه آفریده و دومی فرانک و سومی شنبلید نام دارد . شاه پسندیدشان و فرمود تا چهار مهد زرین بیاورند و هرسه بت را در عماری نشاندندو چهل خادم :

به گرد بتان بر همی راندند            بر ایشان همی آفرین خواندند

به این ترتیب رفتند تا به درگاه رسیدند  و هر سه دختران به مشکوی زرین در آمدند . شاه هم پس از شادی و خرمی بسیار نزد آنان شتافت .

چو آمد به یک هفته آن جا ببود         بسی خورد و بخشید و گفت و شنود