درويشي در پيش بايزيد بسطامي شد . از اين  درد زاده اي ، شوريده رنگي ، سروپاي گم كرده اي  به سان مسافران درآمد. از سر وجد خويش گفت : يا بايزيد ، چه بودي اگر اين خاكِ بي باك خود نبودي؟

    بايزيد از دست خود رها شد ، بانگ بر درويش زد كه : اگر خاك نبودي اين سوز سينه ها نبودي ، ور خاك نبودي شادي و اندوه دين نبودي ، ور خاك نبودي آتش عشق نيفروختي ، ور خاك نبودي بوي مهر ازل كه شنيدي ؟ ور خاك نبودي آشناي لم يزل كه بودي ؟

    اي درويش، لعنت ابليس از آثار كمال جلال خاك است، صور اصرافيل تعبيه ي اشتياق خاك است ... صفات ربّاني مشّاطه ي جمال خاك است ، محبّت الهي غذاي اَسرار خاك است ، صفات قِدَم زاد و توشه ي راه خاك است ، ذات پاك منزّه مشهود دل هاي خاك است .

زان پيش كه خواستي ، مَنَت خواسته ام               عالم  ز  براي  تو  بياراسته ام

در  شهر مرا  هزار عاشق  بيش  است              تو شاد بزي كه من تو را خواسته ام