دردها دارم به دل از روزگار
آن يکى طرار از اهل دوان رفت تا دکان بقالى روان
پس به آن بقال گفت اى ارجمند گردکانت را هزارى گو به چند
گفت: ده درهم، هزار اى مشترى زودتر درهم بده گر مىخرى
گفت: صد باشد به چند از گردکان؟ گفت: يک درهم بهاى آن بدان
گفت: با من گو که ده گردو به چند؟ گفت: عشر درهمى، اى دردمند
گفت: فرما قيمت يک گردکان گفت: آن را نيست قيمت اى فلان
گفت: يک گردو عطا فرما به من داد او را گردکانى بىسخن
باز کرد از او يکى ديگر طلب خواجه او را داد بىشور و شغب
گفت: بازم گردکانى کن عطا گفت: بقال از کجایى اى فتى؟
گفت: باشد موطن من در دوان شهر مولانا جلال نکتهدان
گفت: رو اى دزد طرار دغل ديگرى را ده فريب از اين اجل
باد نفرين بر جلال دين تو کو نمود اين نکتهها تلقين تو
اى تو کودنتر زبقال دکان بىبهاتر عمرت از ده گردکان
گر کسى گويد که از عمرت بهجا مانده چل سال دگر اى مرتجا
چند باشد قيمت اين چل سال را بازگو تا برشمارم مال را
فاش مىبينم که مىخندى بر او خوانيش ديوانه از اين گفتگو
پاسخش بدهى که گر ملک جهان مىدهى نبود بهاى عشر آن
گر دهى صد ملک بىتشويش را مىفروشم کى حيات خويش را
ليکن اى کودن ببين بىقيل و قال مىدهى مفت از کف خود ماه و سال
بين که اين ديو لعين بىتاب و پيچ مىستاند روز روزت را به هيچ
آخر آن عمرى که صد ملکش بها بود افزون نيست جز اين روزها
روزها چون رفت شد عمرت تلف نه ترا سرمايه، نه سودى به کف
آنچه قيمت بودش از عالم فزون گو چه کردى و کجا باشد کنون؟
اى دو صد حيف از چنين گنج گران کان زدست ما برون شد بىگمان
کافتاب ما نهان شد زير ميغ اى هزار افسوس و عالمها دريغ
اى دريغ از گنج باد آورد ما اى دريغ آن کو بفهمد درد ما
دردها دارم به دل از روزگار محرمى کو تا کنم درد آشکار
شیخ بهایی