که قرن های دراز است بر  همه جشن های جهان فخر می فروشد از آن رو « هست» که یک قرار داد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن سیاسی نیست ، جشن جهان است و روز شادکامی زمین، آسمان و آفتاب ، وجوش شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هیجان هر «آغاز» جشن های دیگران غالباًانسان را از کارگاهها، مزرعه ها ، دشت و صحرا ، کوچه و بازار، باغ ها و کشتزار ها ، در میان اطاق ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند .کافه ها ، زیر زمین ها ، سالن ها، خانه ها... در فضایی گرم از نفت ، روشن از چراغ ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل های کاغذی ، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها ، درهای بسته، فضاهای خفه، لای دیوارهای بلند و نزدیک شهر ها و خانه ها به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند . گرم از بهار ، روشن از آفتاب ، لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن ، زیبا از هنرمندی باد و باران ، آراسته با شکوفه ، جوانه سبزه و معطر از :« بوی باران ، بوی پونه، بوی خاک ، شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک...»

نوروز تجدید خاطره بزرگی است ، خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت، هر سال این فرزند فراموشکار که سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود ، مادر خویش را از یاد می برد ، با یاد آوری وسوسه آمیز نوروز ، به دامن وی باز می گردد و با او ، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد.فرزند در دامن مادر خود را می یابد و مادر ، در کنار فرزند ، چهره اش از شادی می شکفد ، اشک شوق می بارد و فریاد های شادی می کشد ، جوان می شود ، حیات دوباره می گیرد،با دیدار یوسفش  بینا و بیدار می شود.

  تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین تر می گردد ، نیاز به بازگشت و بازشناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز ، بر خلاف سنتها که پیر می شوند و فرسوده و گاه بیهوده ، رو به توانایی می رود و در هر حال ، آینده ای جوان تر و درخشان تر دارد ، چه نوروز راه سومی است که جنگ دیرینه ای را که از آن روزگار لائوتزو و کنفسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می کشاند.

 نوروز تنها فرصتی  برای آسایش ، تفریح و خوشگذارانی نیست ، نیاز ضروری جامعه ، خواراک حیاتی یک ملت نیز هست . دنیایی که بر تغییر و تحول، گسیختن و زائل شدن، در هم ریختن و از دست رفتن بنا شده است .جایی که در آن ، آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار ، تنها تغییر است و ناپایداری؛ چه چیز میتواند ملتی را ، جامعه ای را ، در برابر ارابه  بی رحم زمان که بر همه چیز می گذرد و له میکند و می رود ، هر پایه ای را می شکند و هر شیرازه ای را می گسلد از زوال مصون دارد؟

هیچ ملتی با یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد ؛ ملت مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است ، اما زمان، این تیغ بی رحم، پیوند نسل ها را قطع می کند؛ میان ما و گذشتگانمان آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند دره هولناک تاریخ حفر شده است؛ قرن های تهی ما را از آنان جدا ساخته اند؛ تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان،ما را از این دره هولناک گذر می دهند. و با گذشتگانمان و گذشته هایمان آشنا می سازد. در چهره مقدس این سنت ها است که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنار خویش و در « خود خویش» احساس می کنیم. حضور خود را میان آنان می بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت ها است.

در آن هنگام که مراسم نوروز رابه پا می داریم، گویی خود را در همه نوروزها یی که  هر ساله در این سرزمین بر پا کرده اند ، حاضر می یابیم و در این حال صحنه هایی تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد ، رژه می رود. ایمان به این که نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است ، این اندیشه های پر از هیجان را در مغزمان بیدار می کند که: آری هر ساله ! حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود ، در کنار شعله های مهیبی که از تخت جمشید زبانه مي كشید ، همان جا، همان وقت ، مردم مصیب زده ما 

نوروز را جدی تر و با ایمان بیشتری بر پا می کردند؛ آری هر ساله! حتی همان سال که سربازان قتیبه بر کنار جیحون سرخ رنگ،خیمه بر افراشته بودند و مهلب خراسان را پیاپی قتل و عام می کرد، در آرامش غمگین شهرهای مجروح و در کنار آتشکده های سرد و خاموش ، نوروز راگرم و پر شور جشن می گرفتند.

 تاریخ از مردی در سیستان خبر می دهد که در آن هنگام که دشمن سراسر اين سرزمین را در زیر شمشیر آرام کرده بود، از قتل عام شهر ها و ویرانی خانه ها و آوارگی سپاهيان می گفت و مردم را می گریاند و سپس ،چنگ خویش را بر می گرفت و می گفت :« ابا تیمار، اندکی شادی باید»! نوروز در این سالها و در همه سالهای همانندش ، شادی یی اینچنین بوده است، عیاشی و «بیخودی» نبوده است، اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشته ای که زمان و حوادث ویران کننده زمان همواره در گسستن آن می کوشیده است.

نوروز همه وقت عزیز بوده است ، در چشم مغان، در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش ، از آن سخن گفته اند .

حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته اند« نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز ، خلقت جهان پایان یافت و از این رو است که نخستین رو ز فروردین را هورمزد  نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند.»

چه افسانه زیبایی، زیباتر از واقعیت! راستی مگر هرکسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است، مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز.

بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین نوروز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است.

اسلام که همه رنگهای قومیت را زدود و سنت ها را دگرگون کرد، نوروز را جلای بیشتر داد، شیرازه بست و آن را، با پشتوانه ای استوار، از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی به خلافت و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی! آن همه  خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود، روح مذهب نیز گرفت، سنت ملی و نژادی، با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازه ای که در دل های مردم این سرزمین برپا شده بود، پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و در دوران صفویه، رسما یک شعار شیعی گردید، مملو از اخلاص و ایمان و همراه با دعاها و اوراد ویژه خویش. آنچنان که یک سال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی، آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز!

نوروز این پیری که غبار قرن های بسیار بر چهره اش نشسته است در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش می شنیده است، پس از آن، در کنار آتشکده های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند؛ از آن پس، با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده اند و اکنون، علاوه بر آن، با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی، او را جان می بخشند و در همه این چهره های گوناگونش، این پیر روزگار آلود، که در همه قرن ها و با همه نسل ها و همه اجداد ما از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی زیسته است و با همه مان بوده است، رسالت بزرگ خویش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و در آمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و عظیم تر از همه، پیوند دادن نسل های متوالی این قوم که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارها بند بندش را از هم گسسته است و نیز پیمان یگانگی بستن میان همه دل های خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دوران ها در میانه شان حائل می گشته و دره عمیق فراموشی میانشان جدایی می افکنده است.

منبع : هبوط در کویر دکتر علی شریعتی