یك شاعر از چه جايگاهى به سراغ جهان مى رود؟ روشى كه شاعر براى مواجهه با جهان اتخاذ مى كند، متكى بر چه مشخصه هايى است؟ احساس و انديشه هرچه باشد به شكلى عرضه مى شود كه خاص همان شاعر است و طبيعى است روش ارائه ی آن نيز متمايز از ديگر شاعران باشد. اما پرداختن به اين موضوع چه اهميتى مى تواند داشته باشد؟

 شناخت جايگاهى كه شاعر خود را در آن قرار مى دهد و نيز روشى كه به كار    مى گيرد مى تواند ابزار مناسبى براى تجزيه و تحليل شعر شاعر، به ويژه در بعد جامعه شناسى در اختيار بگذارد. در اين نوشتار سعى خواهد شد مقايسه اى ميان سهراب، شاملو و فروغ انجام گيرد كه اين مقايسه تكيه بر همان دو موضوع گفته شده دارد: جايگاهى كه شاعر خود را در آن مى بيند و ديگر روشى كه براى بيان مفاهيم شعرى به كار مى گيرد.
       پیش از هر چيز، اين نكته را بايد يادآور شد كه اين مقاله، تكيه ی  اصلى خود را بر متن قرار مى دهد و هرگونه استنتاج را از درون متن مى گيرد. نگاه به روان شناسى شاعر، موقعيتى كه شاعر شعرش را در آن سروده است و... هر يك مى تواند در تبيين آن چه مورد نظر اين مقاله است كمك باشند، اما در اين نوشتار اين موضوعات مورد نظر نيستند. آن چه در متن ادبى بالاخص شعر اهميت دارد، زبان و قالب بيان است كه طبيعتاً محتواى متن نيز كه ارتباط تنگاتنگى با آن دارد، نبايد از نظر پنهان بماند. از همين جاست كه شعر شاملو، فروغ و سهراب را سه متن در نظر مى گيريم كه هر يك نمايشگر جايگاه شاعر و روشى است كه به كار گرفته مى شود. از زبان به كارگرفته شده در شعرهاى اين سه شاعر آغاز مى كنيم. زبان شعر فروغ را زبان محاوره مى دانند. زبانى كه در روابط روزمره جارى است.
    در چنين حكمى كسى ترديدى ندارد. هرچه فروغ به شعرهاى پايانى خود نزديك مى شود، اين زبان، پر استفاده تر شده ومتن را در دامان خود بيشتر جاى مى دهد. چنين زبانى در شعرى چون «كسى كه مثل هيچ كس نيست» به اوج مى رسد. گويى شاعر در كوچه و بازار مشغول صحبت كردن است: «من خواب ديده ام كه كسى مى آيد/ من خواب يك ستاره ی قرمز ديده ام/ و پلك چشمم هى مى پرد و كفش هايم هى جفت مى شوند...» و اين زبان محاوره، گاه به جايى مى رسد كه انگار از زبان افراد پرحرف و خاله زنكى جارى است. در ادامه ی همين شعر بلافاصله مى خوانيم: «و كور شوم/ اگر دروغ بگويم». چنين جمله اى را هيچ گاه نمى توان از دهان يك اهل فكر و صاحب انديشه شنيد، اين جمله فقط به همان خاله زنك ها اختصاص دارد.
     البته اين بدان معنا نيست كه زبان محاوره را به چنين زبانى تقليل دهيم، زبان محاوره مى تواند زبان همه ی قشرها و طبقات را دربر داشته باشد. شعر فروغ از اين ويژگى به طور شگفت انگيزى بهره مى برد كه بعداً مورد بررسى قرار خواهد گرفت. اما آن چه تا

اين جا مطرح مى شود، آن است كه زبان فروغ، زبان محاوره است. اما استفاده از زبان محاوره چه نتيجه اى دربر دارد؟ مهم ترين نتيجه آن است كه شاعر خود را در كنار شخصيت ها قرار مى دهد. به عبارتى شاعر چنين زبانى، جايگاهى كه براى خود انتخاب مى كند هم عرض شخصيت ها، تيپ ها و اقشار گوناگون است.

 زبان شاملو يك سره روبه سوى ديگر مى كند.  باز هم  از اين ديدگاه  مشترك ميان صاحب  نظران شروع مى كنيم كه زبان شاملو زبان فاخر است. شعر او به زبان آركائيك و بسيار فخيم استوار است. چنين زبانى از ابتدا تا انتهاى دوران شعرى شاملو به چشم

مى خورد. البته استثنائاتى چون شعر «بارون»، «پريا» و «قصه ی مردى كه لب نداشت» نيز وجود دارد كه در ميان هجوم سنگين زبان فاخر كم و بيش بى رنگ مى شوند. گرچه برخى اعتقاد دارند كه در همين شعرها هم گاه فخامت كلام ديده مى شود.
     اگر  وارد اين شبهات نشويم بايد همين نكته ی بديهى را تكرار كرد كه زبان شعرى شاملو زبانى فخيم است. «كور شوم/ اگر دروغ بگويم» از فروغ را مقايسه كنيد با اين: «بهتان مگوى/ كه آفتاب را با ظلمت نبردى در ميان است.» (شعر «بهتان مگوى»). همچنين اين دو قطعه را كه تفاوت اين دو شاعر را كاملاً نمايان مى كند ببينيد، فروغ

مى گويد: «اى يار، اى يگانه ترين يار/ چه ابرهاى سياهى در انتظار روز ميهمانى خورشيدند /.../ اى يار اى بيگانه ترين يار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»/ نگاه كن كه در اين جا/ زمان چه وزنى دارد...» (شعر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد»)

 و شاملو چنين مى سرايد: برويم اى يار، اى بيگانه  من!/ دست مرا بگير!/ سخن من نه از درد ايشان بود/ خود از دردى بود/ كه ايشان اند /.../ برويم اى يار، اى بيگانه من!/ برويم و، دريغا! به هم پايى اين نوميدى خوف انگيز/ به هم پايى ى اين يقين/ كه هرچه از ايشان دورتر مى شويم/ حقيقت ايشان را آشكاره تر در مى يابيم» (شعر «شماره  ی۱۰» از «سرود پنجم» مجموعه ی «آيدا در آينه»).
       اما نتيجه. زبان فخيم، جايگاهى براى شاعر تعريف مى كند كه با جايگاه شاعرى كه از زبان محاوره بهره مى برد كاملاً متفاوت است. زبان فخيم، شاعر را نه در كنار ديگران كه فرادست آن ها مى نشاند. به همين جهت است كه همچنان كه در همين نمونه ی آخر مى بينيم شاملو با «برويم» شروع مى كند كه نوعى دستور و حكم است و نشان از فرادستى شاعر نسبت به «يار» دارد اما فروغ با خطاب شروع مى كند نه حكم: «اى يار، اى يگانه ترين يار/ چه ابرهاى سياهى...» به اين ترتيب اگر زبان محاوره ی  فروغ  او  را      هم تراز ديگر شخصيت ها و گروه ها قرار مى دهد، زبان فخيم شاملو ضرورتاً او را در فرادست مى نشاند.
        اما زبان سهراب از جنس ديگرى است. اين زبان نه فخيم است نه محاوره. زبان او زبان رسمى و موقرى است كه در عصر او رواج دارد. متنى كه البته با كمى تفاوت در گفت وگوهاى رسمى متداول است. اگر فروغ از زبان محاوره بهره مى برد و شاملو به زبان فخيم نثر قديم خراسانى متوسل مى شود، سهراب رو به زبانى مى آورد كه در ميان جمع گويى فردى با زبانى رسمى و موقر سخن مى گويد. زبان او به زبان كتابت نزديك مى شود، اما اين گفته را نبايد به آن معنا گرفت كه زبان سهراب به لحاظ صرف و نحوى جمله كاملى بوده و فاعل و مفعول و فعل و ديگر اركان جمله، هر يك در جاى خود قرار دارند. زبان او، زبان رسمى است كه به شاعرانگى آميخته است. همين شاعرانگى زبان اوست كه به خواننده لذت شاعرانه مى بخشد.
       علاوه بر اين رسمى بودن زبان او را نبايد به معناى جدا شدن او از مخاطب قلمداد كرد كه اگر اين گونه بود، زبان شاملو بيش از هر شاعر ديگرى بايد ميان خود و خواننده، ديوار مى كشيد. زبان سهراب، زبانى است موقر و رسمى كه با بيان مفاهيم خاص خود، آن هم به صورت شاعرانه، خواننده را جذب مى كند:

 «به سراغ من اگر مى آييد،/ پشت هيچستانم/ پشت هيچستان جايى است/ پشت هيچستان رگ هاى هوا، پر قاصدهايى است/ كه خبر مى آرند، از گل واشده ی دورترين بوته ی خاك...»

 شعر سهراب با چنين زبانى ارائه مى شود. اين را مقايسه كنيد با مثلاً اين شعر فروغ كه:

 «خود را به ثبت رساندم/ خود را به نامى، در يك شناسنامه، مزين كردم و هستيم با يك شماره مشخص شد/ پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساكن تهران.»
     تفاوت زبان رسمى سهراب با زبان محاوره ی فروغ كاملاً مشخص است. گرچه هر شاعرى در مواردى از زبان خود عدول مى كند (همچنان كه در مورد شاملو شاهد بوديم، اما اين استثنائات را نبايد به مثابه ی قاعده گرفت. مثلاً سهراب در شهر معروف «صداى پاى آب» زبان خود را به محاوره نزديك مى كند، اما اكثريت شعرهايش هيچ گاه با اين زبان سروده نمى شوند: «اهل كاشانم/ روزگارم بد نيست/ تكه نانى دارم، خرده هوشى، سر سوزن ذوقى/ مادرى دارم، بهتر از برگ درخت/ دوستانى بهتر از آب روان...» اما در اين شعر بلند هم زبان رسمى گاه خود را عيان مى كند: «و نپرسيم كه فواره ی اقبال كجاست/... پشت سر نيست فضايى زنده/ پشت سر مرغ نمى خواند/ پشت سر باد نمى آيد/.../ پشت سر خستگى تاريخ است...» اين زبان سهراب، چه نتيجه اى در بر دارد؟
      زبان رسمى و موقر اين قابليت را دارد كه شاعر را هم در جايگاه فرادستى قرار دهد و هم همترازى و زبان سهراب به همترازى با خواننده مى رسد. زبان او، شاعر را در كنار خواننده قرار مى دهد، اما با زبان محاوره و روزمره با او سخن نمى گويد بلكه با قراردادن فاصله اى ميان خود و خواننده، انديشه و احساسش را با شاعرانگى منتقل مى كند.

 نكته ی مهم ديگر دقت در اين موضوع است كه سهراب شعرهايش بيش تر نقاشى جهان است، يعنى ارائه ی تصاوير بسيار شاعرانه از هستى واجزاى آن. به عبارتى او توصيف كننده و گزارش دهنده ی هستى است.
      به اين ترتيب مى توان گفت: زبان سهراب او را ناظرى مى كند كه همتراز خواننده و البته با فاصله با او سخن گفته و از جهان گزارش مى دهد، اين جايگاه، او را نه به فرادست مى كشاند و نه به يگانگى با خواننده. زبان سهراب گرچه رفته رفته از سادگى به پيچيدگى مى رسد اما رسميت و گزارش گونگى خود را از دست نمى دهد:

     «امشب/ ساقه معنى را/ وزش دوست تكان خواهد داد،/ بهت پرپر خواهد شد./          ته شب، يك حشره/ قسمت خرم تنهايى را/ تجربه خواهد كرد...» (شعر تا انتهاى حضور)

 اين شعر از شعرهاى پايانى سهراب است كه در مقايسه با شعرهايى چون «آفتاب است و، بيابان چه فراخ/ نيست در آن نه گياه و نه درخت/ غير آواى غرابان، ديگر/ بسته هر بانگى از اين وادى رخت» كه از اولين شعرهاى سهراب بوده و بسيار ساده است، از پيچيدگى برخوردار است.
     بدين ترتيب مى توان گفت زبان فاخر و فخيم شاملو، جايگاه فرادستى به او مى بخشد، زبان رسمى و موقر سهراب، جايگاهى براى شاعر تعريف مى كند كه او را با فاصله اى افقى نه عمودى (كه به فرادستى شاعر بينجامد) هم تراز و هم سطح   خواننده   قرار         مى دهد و زبان محاوره اى فروغ او را به سوى همسانى و هم ترازى با خواننده (كه فاصله ميان شاعر و خواننده يا از بين مى رود و يا به حداقل مى رسد) مى كشاند.
      در تحليلى زبان شناسى شعرهاى اين سه شاعر، تفاوتى ديگر نيز دارد كه در تحليل شعرها بسيار حائز اهميت است. واژگان محورى يا واژه هاى بسامدى هر يك از اين سه شاعر تفاوتى آشكار دارد. بديهى است هر شاعر از عناصر و اجزاى طبيعت (باغ، گل، شاخه، دشت، دريا، طوفان و...) صفات و اسامى معنا (خشم، اندوه، غم، تنهايى، خواهش، عشق و...) و كلمات روزمره (چراغانى، باجه، شلخته، امضاء، كش و قوس، فندك، چشمم كور شود، سوسك، اسم نويسى و...) بهره گيرد، اما آن چه هر شاعر را از شاعر ديگر متمايز مى كند ميزان بهره گيرى از اين هاست. اين خود نيز در تحليل شعر، نتايج بسيارى به دنبال دارد. درباره ی فروغ، به ويژه شعرهاى پايانى او، بسيارى از واژه ها، جملات، عبارات، صفات و حتى صرف و نحو جملات برگرفته از زبان روزمره است:

  «بادبادك هاى بازيگوش»، «شير تازه»، «نردبام كهنه چوبى»، «مشق»، «بوى تند قهوه و ماهى»، «چادر مادربزرگ»، «عزاداران»، «موش منفور»، «عروسك كوكى»، «شكلات»، «فيلم فردين»، «پپسى كولاى ناخالص»، «صبح بخير»، «گوشوار»، «ملخ»، «مكعب سيمانى»، «ناسخ التواريخ»، «شاهنامه»، «فوت مى كند»، «معتاد»، «شناسنامه»، «ادكلن»، «دانش آموز»، «كيف هاى مدرسه»، «قاضى القضات»، «حاجت الحاجات»، «حرف هاى سخت كتاب كلاس سوم»، «باغ ملى»، «لامپ»، «شربت سياه سرفه» و...
      این ها واژه ها و عباراتيِ است كه در شعر اين شاعر به وفور يافت مى شود. اين نوع واژه ها و عبارت ها بيش تر در زبان روزمره جارى است و نكته ی مهم اين جاست كه اقشار مختلف از آن ها بهره مى برند. به عبارتى، فروغ از زبان گروه هاى مختلف (روشن فكر، محصل، بى سواد، خانه دار، كارگر و...)  براى شعر خود، وام مى گيرد. او از واژه ها و عبارت ها بسيار پيش تر رفته و حتى جملات گروه هاى مختلف حاضر در جامعه آن روز را نيز به همان سبك و سياق و به شكل كاملاً محاوره اى استفاده مى كند:
 بگذار/ كه فراموش كنم»، «كاش ما آن دوپرستو بوديم/ كه همه عمر سفر مى كرديم»،     « آن روزها رفتند»،   «اكنون زنى تنهاست»،   «باد ما را با خود خواهد برد»،   «اكنون  تو اين جايى»، «ميان تاريكى/ تو را صدا كردم»، «سلام ماهى ها»، «خيره شد در دود سيگار»، «ديگر خيالم از همه سو راحت است»، «زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساكن تهران»، «تو مهربانيت را مى بخشيدى»، «زندگى شايد/ يك خيابان دراز است كه هر روز زنى با زنبيلى از آن مى گذرد»، «زمان گذشت و چهار بار نواخت»، «فرمان ايست داد»، «امروز روز اول دى ماه است»، «چه مهربان بودى وقتى دروغ مى گفتى»، «ما بى چراغ راه افتاديم»، «مادر تمام روز دعا مى خواند»، «برادرم به فلسفه معتاد است»، «وقتى كه سوسك سخن مى گويد»، «دلم گرفته است» و...

  اين جملات و جملاتى از اين دست در جاى جاى شعر فروغ يافت مى شود و به شعر او رنگ خاصى مى بخشد. اين نوع جملات نيز بازگو كننده ی زبان طيف هاى گوناگونى است كه در جامعه حيات داشته و زندگى مى كنند، جملاتى كه انگار عيناً از زبان اين طيف ها گرفته شده و بى كم وكاست در شعر گذاشته شده است.
    علاوه بر اين ها صورت «بيانى» شعر او هم متعلق به لايه هاى متنوع جامعه است:

  «مرداب هاى الكل/ با آن بخارهاى گس مسموم/ انبوه بى تحرك روشن فكران را/ به ژرفناى خويش كشيدند...»

  اين گونه بيان را تنها مى توان در ميان اقشار تحصيل كرده و اهل فكر يافت. صورت بيانى رمانتيك نيز براى جوانانى كه در چنين دنيايى زندگى مى كردند، در شعرهاى فروغ خود را آشكارا نشان مى دهد. شعرهايى چون «من از تو مى مردم»، با مصراع هايى چون:

«تو دست هايت را مى بخشيدى/ تو چشم هايت را مى بخشيدى/   تو مهربانيت را       مى بخشيدى/ تو زندگانيت را مى بخشيدى/ وقتى كه من گرسنه بودم/ تو مثل نور سخى بودى/ تو لاله ها را مى چيدى/ تو گوش مى دادى/ اما مرا نديدى» نشان از بيانى رمانتيك دارد. حتى در شعر فروغ، شعرهايى وجود دارد كه هر كس به ميزان عمق و نوع نگرش خود مى تواند از سطحى ترين تا پيچيده ترين برداشت ها را از آن داشته باشد، همچون شعر «اى مرز پرگهر» با عباراتى چون «خط نوشتم كه خر كند خنده» و «آخرين وصيتش اين است/ كه در ازاى ششصد و هفتاد و هشت سكه، حضرت استاد آبراهام صهبا/ مرثيه اى به قافيه ی كشك در رثاى حياتش رقم زند»
   شعر شاملو اما، با اين كه گاه از زبان عامه بهره مى برد و از كلمات و عباراتى چون «لام تا كام»، «كش و قوس»، «بازيگوشانه»، «جوال دوز»، «دختربچه»، «بغضم اگر بتركد» و «ميان كتاب ها گشتم» استفاده مى كند اما آن چنان كم توجه به چنين زبانى است كه مى توان به راحتى آن را نديده گرفت. او بيش تر به حروف و واژگانى چون آه، دريغ، افسوس و كاش، حروف ندا و جملات دستورى، آن هم با همان زبان فخيم، توجه دارد.

 واژه هايى چون «بيهوده»، «آه»، «اى»، «غريو»، «غوغا»، «شگفتا»، «دريغا»، «غرش»، «خروشان»، «شير آهن كوه» در شعرهاى شاملو بسيار يافت مى شود، بسيار بيش تر از آن چه در شعر فروغ مى توان ديد. اما مهم تر كاربرد واژه هايى است كه در شعر شاملو بار معنايى خاص كه همان معناى سياسى است، مى گيرند.

 شعرهاى برجسته ی شاملو، شعرهايى است كه واژگان و عبارات او چنين معنايى دارند. حتى شاملو خود نيز شعرهايى از اين دست را براى عرضه انتخاب مى كند. «كاشفان فروتن شوكران» كه شاملو شعرهاى منتخب خود را در آن ارائه مى دهد، تماماً شعرهاى او با چنين معنايى است. گرچه اين وضع، در شعرهاى پايانى عمر شاملو كم رنگ مى شود اما هيچ گاه او را رها نمى كنند. در مجموعه ی «حديث بى قرارى ماهان» (آخرين مجموعه شعر شاملو) شعرهايى چون «نوروز در زمستان»، «مى دانستند دندان براى...»، «زنان و مردان سوزان»،   «ما  فرياد مى زديم»، «شب بيداران» و «چون فوران فحل مست آتش...» وجود دارد كه همين ويژگى را دارند، يعنى در آن ها واژگان و عباراتى به كار رفته است كه معناى خاصى گرفته اند.
    نكته ی مهم اين جاست كه اين بار معنايى، شاعر را به سمتى كشانده است كه نتواند به صورت فراگير (آن گونه كه در فروغ ديده مى شود) زبان طيف هاى مختلف را مورد استفاده قرار دهد. به همين جهت واژه ها و عبارات او اختصاص به طيف خاصى دارد. هيچ گاه در شعر شاملو به عبارتى چون «كور شوم/ اگر دروغ بگويم» برنمى خوريم اما عباراتى از اين قبيل در شعر او فراوان است: «مى دانستند دندان براى تبسم نيز هست و/ تنها/ بردريدند»، گفتند: «-نمى خواهيم/ نمى خواهيم كه بميريم!» گفتند: «- دشمنيد!/ دشمنيد!/ خلقتان را دشمنيد!» /...» «بيتوته ی كوتاهى است جهان/ در فاصله ی گناه و دوزخ/ خورشيد/ همچون دشنامى برمى آيد/ و روز/ شرمسارى جبران ناپذيرى است/ آه/ پيش از آن كه در اشك غرقه شوم/ چيزى بگوى/ ...» بنابراين فخامت كلام شاملو شعر او را به سمت و سويى مى برد كه او دايره ی واژه گانى خاصى را برگزيده و عبارات مخصوصى را انتخاب كند.
   اين واژه ها و عبارات، صورت بيانى ويژه اى را مى سازند كه متعلق به قشر و گروه خاصى است كه مى توان آن را گروه روشن فكران سياسى قلمداد كرد. اين كه «روشنفكران» با «سياسى» تخصيص زده مى شود به آن جهت است كه واژه ها و عبارات مورد استفاده شاملو بيش تر در چنين محدوده اى دور مى زند. درست به همين جهت است كه مصراع ها و كلماتى كه او استفاده مى كند غالباً ستيزه جويانه است، ستيزه اى كه دشمن، در موارد متعدد در چارچوب هاى سياسى قابل تعريف است. در كنار اين موارد، روي كرد شعر شاملو بيش تر به واژه ها و عبارات هايى است كه نوعى «مطلقيت» را همراه خود دارند. او در شعرهايش به «مطلق »ها بسيار توجه مى كند. «هيچ»، «هرگز»، «تمامى»، «شير آهن كوه»، «نه!/ هرگز شب را باور نكردم»، «اى كاش مى توانستم/ خون رگان خود را/ من/ قطره/ قطره/ قطره/ بگريم/ تا باورم كنند»، «كه اسبانى/ ناگاهانه به تك/ از گردنه هاى گردناك صعب/ با جلگه فرود آمدند/ و بر گرده ی ايشان/ مردانى/ با تيغ ها/ برآهيخته»، «ابلها مردا/ عدوى تو نيستم من/ انكار توام»، «كيوان/ سرودت زند گى اش را/ در خون سروده است/ وارتان/ غريو زند گى اش را/ در قالب سكوت/ .../ در هر دو شعر/ معنى هر مرگ/ زند گى است»، «نازلى سخن نگفت/ نازلى بنفشه بود/ گل داد و/ مژده داد: «زمستان شكست!»/ و/ رفت...». صورت بيانى شاملو، غالباً به چنين حالتى روى مى آورد كه در آن نوعى مطلق گرايى غلبه دارد، اين نوع بيان كه همراه با «مطلق» است به بت سازى و به عبارتى به اسطوره سازى مى رسد.
    شعرهايى چون «تا شكوفه ی سرخ يك پيراهن»، «قصيده براى انسان و ماه بهمن»، «از زخم قلب آبايى» (كه آبايى مطلق ارزش ها مى شود)، «مرگ نازلى»، «شعرى كه زند گى است»، «به شب مهتاب»، «پريا»، «نگاه كن»، «از عموهايت»، «براى شما كه عشق تان زندگى است»، «آواز شبانه براى كوچه ها»، «بر سنگ فرش»، «نبوغ»، «من مرگ را»، «شبانه»، «از مرگ»، «خفتگان»، «تكرار»، «مرثيه»، «شعر، رهايى است»، «با چشم ها»، «سرود براى مرد روشن كه به سايه رفت»، «در ميدان»، «سرود ابراهيم در آتش»، «ميلاد آن كه عاشقانه بر خاك مرد»، «ضيافت»، «خطابه تدفين»، «شكاف»، «بچه هاى اعماق»، «در اين بن بست»، «خطابه آسان، در اميد»، «پيغام»، «نمى توانم زيبا نباشم»، «به سوده ترين كلام است دوست داشتن»، «مرد مصلوب»، «نلسون ماندلا»، «حكايت»، «هاسميك»، «آن روز در اين وادى»، «بر كدام جنازه زار مى زند؟»، «ببر»، «نوروز در زمستان» و «زنان و مردان سوزان» نيز كاملاً چنين موقعيتى را براى خواننده مى سازند كه در آن تاكيد بر «مطلق»، «اسطوره» و «بت سازى» محور اصلى شعر است.

  و اما سهراب سپهرى و واژگان و بسامدهاى مورد نظر او. سپهرى به سوى طبيعت و انسان مى رود. او نه مانند فروغ به دنبال بهره گيرى از زبان اقشار مختلف است و نه مانند شاملو به واژگان سياسى، مطلق ها و بت ها رو مى آورد، شعر او وام دار عناصر طبيعى و مفاهيم مجرد است.
    او از هر واژه اى كه رنگ و بوى جامعه داشته و به جامعه ی انسانى تعلق دارد گريخته و از آن روي گردان مى شود. كلمات و عباراتى چون «باجه ی بانك»، «اتوبوس»، «هندسه»، «قوطى كنسرو خالى»، «هلى كوپتر»، «معدن» و «سطح سيمانى قرن» اگرچه در شعرهاى سهراب به چشم مى خورد، اما آن چه بر گرفته از متعلقان انسان و مهم تر از آن طبيعت است بسيار بيش از آن است كه در نظر آيد. عناصرى كه در طبيعت حضور دارد اعم از گل، جنگل، حيوانات، بو، رنگ، طعم، آب، سنگ، باغ، ماه، شب، مرغابى، آسمان و... نيز آنچه مربوط به انسان است مانند خواب، اندوه، شادى، خاموشى، دست، پا، چشم، غربت، خواب، رويا و انگشتان آن چنان شعر سهراب را تسخير كرده اند كه جايى براى جز خود باقى نگذارده اند.
       سهراب حتى براى ساختن تركيب ها هم به سوى تلفيق عناصر انسانى و طبيعى مى رود. «حقايق مرطوب»، «ياس ملون»، «ادراك منور»، «شن هاى مرطوب عزيمت»، «آب هاى رفاقت»، «پيراهن تنهايى»، «طلوع انگور»، «تبخير خواب»، «عبادت احساس»، «شب دانايى»، «عصمت گيج پرواز»، «سايه برگ ادراك»، «باغ سبز تقرب»، «ذوق نمك زارى» و... نمونه هايى است كه در شعر سهراب فراوان ديده مى شوند. با توجه به  اين  امر،   مى توان گفت شعر سهراب با جامعه و جهان جديدى كه انسان در آن زندگى مى كند آميخته نمى شود. واژگان و تركيب ها از آن چه در ميان گروه هاى مختلف وجود دارد      مى گريزد و نيز زبان نخبگانى را كه واژگانشان سياسى و اسطوره اى است به كنار

مى گذارد. او به طبيعت و انسان روى آورد و آنچه از اين دو سرچشمه مى گيرد. چنين ويژگى در شعر سهراب، بيان خاصى به شعر او مى دهد. اين صورت بيانى بسيار لطيف و نرم است. بيان سپهرى با آن كه رسمى است و مرزى بين خود و خواننده قرار مى دهد اما از لطافتى برخوردار است كه بى شك نتيجه ی روي كرد شاعر به طبيعت و انسان است.