حکایتی از کلیله و دمنه : انتخاب دوست

 

لاك پشتي بود كه با عقربي در نزديكي همديگر زندگي مي كردند . آن دو به هم عادت كرده بودند . روزي از روزها در محل زندگي آنها اتفاقي افتاد و زندگي آنها را به خطر انداخت . آنها مجبور شدند به محل ديگري كوچ كنند . لاك پشت و عقرب با هم حركت كردند و بعد از طي مسافتي طولاني به رودخانه اي رسيدند . تا چشم عقرب به رودخانه افتاد ، در جاي خود آرام ايستاد و به لاك پشت گفت : " مي بيني كه چقدر بد شانس هستم ؟ " لاك پشت گفت : " مگر چه شده ؟ موضوع چيست ؟ " عقرب گفت : " من الان نه راه پيش دارم و نه راه پس / اگر جلو بروم ، در رودخانه غرق مي شوم ، اگر هم برگردم از تو جدا مي شوم . " لاك پشت گفت : " ناراحت نباش . ما با هم دوست هستيم ، پس بايد در غم و شادي به يكديگر كمك كنيم . من مي توانم به آساني از رودخانه عبور كنم . بنابراين تو مي تواني بر پشت من سوار شوي و با هم از رودخانه عبور كنيم . مگر نمي داني كه بزرگان گفته اند : دوست آن باشد كه گيرد دست دوست در پريشان حالي و درماندگي عقرب گفت : " خدا خيرت دهد دوست وفادارم . بايد بتوانم روزي محبت تو را جبران كنم . " سپس عقرب بر پشت لاك پشت سوار شد و لاك پشت شنا كنان حركت كرد . پعد از چند لحظه لاك پشت احساس كرد كه چيزي دارد پشتش را خراش مي دهد . لاك پشت از عقرب پرسيد : " آن بالا چكار مي كني ؟ اين سر و صداها از چيست ؟ " عقرب پاسخ داد : " چيز مهمي نيست . سعي مي كنم جاي مناسبي پيدا كنم تا بتوانم تو را نيش بزنم . " لاك پشت كه متعجب شده بود ، با ناراحتي گفت : " اي موجود بي رحم و بي انصاف ! من زندگي ام را براي نجات تو به خطر انداخته ام و تو را بر پشتم سوار كردم تا جانت را نجات دهم ، با اين وجود ، تو مي خواهي مرا نيش بزني ؟ هرچند كه نيش تو بر پشت من هيچ اثري ندارد . نه به آنكه دم از دوستي مي زني و نه به آنكه مي خواهي جان مرا بگيري . دليل اين همه خيانت و بدخواهي ات چيست ؟ " عقرب گفت از تو انتظار اين حرفها را نداشتم . من در حق تو هيچ خيانتي نكردم و بدخواه تو نيستم . حقيقت اين است كه طبيعت آتش ، سوزاندن است . آتش همه چيز را حتي نزديكترين دوستانش را مي سوزاند . طبيعت من هم نيش زدن است ، وگرنه من با تو دشمن نيستم ، بلكه با تو دوست هستم و خواهم بود . نشنيده اي كه گفته اند : نيش عقزب نه از ره كين است اقتضاي طبيعتش اين است لاك پشت حرفهاي عقرب را تأييد كرد و گفت : " تو راست مي گويي . تقصير من است كه از بين اين همه حيوان ، تو را به عنوان دوست انتخاب كرده ام . هرچقدر به تو خوبي كنم ، باز هم طبيعت تو وحشيانه است . من نمي خواهم با تو دوست باشم . تنها بودن بهتر از آن است كه دوستي مانند تو داشته باشم . لاك پشت اين حرفها را گفت و عقرب را از پشتش به داخل رودخانه انداخت و به راه خود ادامه داد .