مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است

 گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن

چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..! سعید بیابانکی

 

 

افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

بیهوده به پرواز میندیش كبوتر!
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

این كوه كه هر گوشه آن پاره لعلی است
خورده است بدان خون جگرهای زیادی

درد است كه پرپر شده باشند در این باغ
بر شانه تو شانه به سرهای زیادی

از یك سفر دور و دراز آمده انگار
این قاصدك آورده خبرهای زیادی

راهی است پر از شور، كه می بینم از این دور
نی های فراوانی و سرهای زیادی

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی
عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

بیچاره دل من كه در این برزخ تردید
خورده است به اما و اگرهای زیادی

جز عشق بگو كیست كه افروخته باشند
در آتش او خیمه و درهای زیادی... 
سعید بیابانکی

 

 

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

 از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند

 یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند

 مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند

 دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند

 این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند  سعید بیابانکی

 

 

به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین

هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت

که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد

چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است  
سعید بیابانکی

 

 

شکست آینه و شمعدان ترک برداشت
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت

خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت

خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت

خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت

خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت

خبر دروغ نبود و درست بود و درشت
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :

سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت  سعید بیابانکی

 

 

شهر من !

که چند لکه ابر تیره روز بی حیا

آسمان آبی تو را

لکه دار کرده اند

شهر من !

که باغ های سیب و سبری و گلابی تو را

عده ای تبر به دست

سوگوار کرده اند

*

گرچه دورم از تو دور

شک ندارم این که مردم نجیب تو

از تو دل نمی کنند

شک ندارم این که باغ های سیب تو

نام روشن تو را

در جهان دوباره می پراکنند

*

 شک ندارم این که کوه ها دوباره هیبت تورا

شکوهمند می کنند

شک ندارم این که مردهای مرد

باز هم تو را

 سربلند می کنند

*

کوه سرد سر به زیری ات

قطره قطره آب می شود

شهر من بخند وباز هم بخند

شک ندارم این که :

آفتاب می شود ....  سعید بیابانکی

 

  

 

سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من
شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من

 

مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم
که سروها همه بودند کشته مرده ی من

 

همان درخت تناور همان که مورچه ها
شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من

 

تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم

چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....

 

ببین به ریش من دل شکسته می خندند
مترسکان سیه روز دل سپرده ی من

 

اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا
به دستگیری جالیز آب برده ی من

 

به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت
غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من !  
سعید بیابانکی

 

 

  

 

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم  
سعید بیابانکی

 

 

هزار آینه مبهوت بی شماری تو
هزار بادیه مجنون نی سواری تو

بهار آمده با لاله های سینه زنش
پی زیارت باغ بنفشه کاری تو

هلا که جمع نقیضین بوسه و عطشی
ندیده ام لب خشکی به آبداری تو

چه جای نغمه در این روزگار یأس

مگر به روی دست تو پرپر نشد قناری تو ؟

هم او که نامه برایت نوشت , با خنجر
ببین که آمده از پشت سر به یاری تو

دریغ,کاری از این طبع مرده ساخته نیست
به جز شمردن گلزخم های کاری تو

به ما مخند که جای گریستن بر خویش
نشسته ایم دمادم به سوگواری تو....  
سعید بیابانکی

 

 

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

 ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا

بازاریان مومن ایران فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها

یک عده هم کنار خیابان فروختند

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند

 بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند

 وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند   سعید بیابانکی

 

 

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است

به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است

به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است

چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !

نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است

به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است

به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "  
سعید بیابانکی

 

تو چراغ آفتابی ، گل آفتابگردان

نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان

 گل آفتاب ما را ،لب کوه سر بریدند

نکند هنوز خوابی ،  گل آفتابگردان؟

 نه گلی فقط که نوری ، نه که نور بوی باران

تو صدای پای آبی ،گل آفتابگردان

 نفس بهار دستت ، من و روزگار مستت

قدح پر ازشرابی ، گل آفتابگردان

 نه گلی نه آفتابی ، من و این هوای ابری

نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان ؟

 تو بتاب و گل بیفشان ، " سر آن ندارد امشب

که بر آید آفتابی " ، گل آفتابگردان  سعید بیابانکی

 

 

 

 

دلم گرفته هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم 

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم 

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم 

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم 

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم 

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم 
سعید بیابانکی

 

 

حالی به من خراب بد مست بده

اعلامیه ای به شرح پیوست بده

خواهی که به شهر شهره گردی یک بار

با دخترکان اجنبی دست بده !

 خارج رفتی نمادی از ایران باش

از ماگفتن عبوس نه خندان باش

با دخترکان اجنبی دست بده

هر روز ستون ثابت کیهان باش !

 یک روز اگر زمملکت دور شوی

آیی به بلاد کفر و مجبور شوی

با دخترکان اجنبی دست نده

تا بار دگر رییس جمهور شوی !   سعید بیابانکی

 

 

به دنبالت می گردم

سنگ تا سنگ

گور تا گور

چه بی خیال آرمیده ای

در سلول انفرادی ات بهرام !

هنوز هم گورهای این بیابان

زندانی اند در پیراهن های راه راهشان

برخیز

به رگبارشان ببند

تا بیارامند در گورهای دستجمعی   سعید بیابانکی

 

 

بر ما چه رفته است که دل مرده ایم ما
دل را به میهمانی غم برده ایم ما

گل ها ی زرد دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما

سبزیم اگرچه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه می بر ی از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور مگر مرده ایم ما ؟ 
سعید بیابانکی

 

 

پیچیده دراین دشت عجب بوی عجیبی
بوی خوشی از نافه ی آهوی نجیبی
یا قافله ای رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سیبی
یک شمه شمیم خوش فردوس ..نه پس چیست
پس چیست عجب بوی خداوند فریبی
کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است
جانی که ازاین عطر نبرده است نصیبی
این گل گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ است
لب تشنه و تنهاست چه مضمون غریبی
با خط چلیپای پرازخون بنویسید
رفته است مسیحایی بالای صلیبی
پیران همه رفتند جوانان همه رفتند
جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی
گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال
طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی 
سعید بیابانکی

 

 

 

دوباره از لب دیوار من بهار گذشت

 بهار خسته و دلخون و داغدار گذشت

  اگرچه سوت کشید از هزار فرسنگی

 دوباره آمدو خالی ترین قطار گذشت

  قطار عمر چه سنگین از این پل غفلت

 تو خواب بودی و روزی هزار بار گذشت

 چه تلخ بر همه ی تاق ها و تاقچه ها

 چه بد بر آینه های پراز غبار گذشت

 من و بنفشه در این فصل سرد هم دردیم

 که عمر کوته او هم در انتظار گذشت

 اثرنماند ز تقویم کهنه ی پیرار

 سبوی پیر شکست و خمار پار گذشت

  گناه من لب الوده بود و چون انگور

 تمام زندگی ام بر فراز دار گذشت

 و از مقابل چشمان باز سربازان

 بهار آمد و از سیم خاردار گذشت  سعید بیابانکی