مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر
به او گفتم: حمید از هجر فرسود!
به من گفتا: جهان بگذار و بگذر    حميد مصدق 
  
   
در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال .
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم .حميد مصدق 
 
  
گاه مي انديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي، روي تو را
كاشكي مي ديدم .
 شانه بالا زدنت را،
- بي قيد -
و تكان دادن دستت كه،
- مهم نيست زياد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجيب ! عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكي مي ديدم !
من به خود مي گويم :
« چه كسي باور كرد
« جنگل جان مرا
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟  حميد مصدق 
 
 
 
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟
در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز
در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟
 حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور ِ تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر
 آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
سینه ام آئینه ای ست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
 آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا
مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت
دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد
 من چه می گویم ، آه ...
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان ِ فراموشی ِ من 
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند ...حميد مصدق 
 
   
 
باز هم من زنده ام، آه ای خدا متشکرم
باز باران بر غبار شیشه ها، متشکرم
باز هم بیداری و خمیازه و صبحی دگر
دیدن آینه و نور و صدا، متشکرم
باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم
فرصت دیدار تو در این فضا، متشکرم
بار دیگر می توانم بو کنم از پنجره
یاس خیس خانه ی همسایه را، متشکرم
گرچه در این وقت پر، گهگاه یادت می کنم
خاطرم جمع است می بخشی مرا، متشکرم
من که بی تسبیح و بی سجاده ام
از من بگیر، این تغزل را بعنوان دعا، متشکرم   حميد مصدق 
 
   
 
به من محبت کن!
که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
به جای خار بیابان
بنفشه می روئید حميد مصدق 
 
 
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم
دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم
تا دور
آه باران باران
پر مرغان نگاهم را شست
از دل من اما
چه کسی
نقش او را خواهد شست؟  حميد مصدق 
 
 
محبوب من بیا،
تا اشتیاق بانگ تو درجان خسته ام،
شور و نشاط عشق بر انگیزد.
من غرق مستی ام
از تابش وجود تو در جام جان چنین،
سرشار هستی ام.
من بازتاب صولت زیبایی توام
آیینه شکوه دلارایی توام  حميد مصدق 
 

دختری استاده بر درگاه
چشم او بر راه
در میان عابران، چشم انتظارِ
مرد خود مانده ست
چشم بر می گیرد از ره
باز
می دهد تا دوردست جاده
مرغ دیده را پرواز
از نبرد آنان که برگشتند
گفته اند
او بازخواهد
گشت
لیک در دل با خود این گویند
صد افسوس
بر فراز بام این خانه
روح
او سرگرم در پرواز خواهد گشت
جاده از هر عابری خالی ست
شب هم از نیمه
گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست
باز فردا
دخترک استاده بر
درگاه
چشم او برراه  حميد مصدق 
  
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درخت
نیرو بگرفت
این برآورده درخت
حاصل مهر تو بود  حميد مصدق 
  
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم  حميد مصدق 


 در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .
 شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال .
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم .  حميد مصدق 
  
در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .
 شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال .
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم .  حميد مصدق 
  
واي، باران؛
باران؛
شيشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما،
- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
واي، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .  حميد مصدق 
   
   
خواب روياي فراموشيهاست !
خواب را دريابم،
كه در آن دولت خواموشيهاست .
من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،
 و ندايي كه به من ميگويد :
« گر چه شب تاريك است
« دل قوي دار،
سحر نزديك است
 دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن مي بيند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبي،
- پر مرغان صداقت آبي ست -
ديده در آينه صبح تو را مي بيند .
 از گريبان تو صبح صادق،
مي گشايد پرو بال .
 هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو !  حميد مصدق  
  
   
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند .
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تواند .
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك، اما آيا
باز بر مي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد !   حميد مصدق 
  
   
و چه روياهايي !
كه تبه گشت و گذشت .
و چه پيوند صميميتها،
كه به آساني يك رشته گسست .
چه اميدي، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .
 دل من مي سوزد،
كه قناريها را پر بستند .
كه پر پاك پرستوها را بشكستند .
و كبوترها را
- آه، كبوترها را ...
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد. حميد مصدق 
  
   
در ميان من و تو فاصله هاست .
گاه مي انديشم ،
- مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !
 تو توانايي بخشش داري .
دستاي تو توانايي آن را دارد ؛
- كه مرا،
زندگاني بخشد .
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته اي از زندگاني من هستي. حميد مصدق  
  
   
من به بي ساماني،
باد را مي مانم .
من به سرگرداني،
ابر را مي مانم.
 من به آراستگي خنديدم .
من ژوليده به آراستگي خنديدم .
- سنگ طفلي، اما،
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت .
قصه بي سر و ساماني من،
باد با برگ درختان مي گفت .
باد با من مي گفت :
« چه تهي دستي، مَرد!
ابرباورميكرد. حميد مصدق 
  
   
من در آيينه رخ خود ديدم
وبه تو حق دادم.
آه مي بينم، مي بينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم حميد مصدق 
    
 
بي تو در مي يابم،
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را.
كاهش جان من اين شعر من است .
آرزو مي كردم،
كه تو خواننده شعرم باشي .
- راستي شعر مرا مي خواني ؟ -
نه، دريغا، هرگز،
باورم نيست كه خواننده شعرم باشي .
- كاشكي شعر مرا مي خواندي ! -  حميد مصدق 
  
   
گاه مي انديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي، روي تو را
كاشكي مي ديدم .
 شانه بالا زدنت را،
- بي قيد -
و تكان دادن دستت كه،
- مهم نيست زياد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجيب ! عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكي مي ديدم !
 من به خود مي گويم :
« چه كسي باور كرد
« جنگل جان مرا
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟  حميد مصدق 
   
   
سينه ام آينه اي ست،
با غباري از غم .
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار .حميد مصدق 
  
   
من چه مي گويم،آه ...
با تو اكنون چه فراموشيها؛
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست .
تو مپندار كه خاموشي من،
هست برهان فراموشي من .
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند  حميد مصدق
 بر آستانه در گردِ مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست  حميد مصدق 
  
    
 بر آستانه در گردِ مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست  حميد مصدق 
  
   
رنج بسيار برده ايم از جنگ
رنجهاي بي ثمر نمي گردند
 مي رسد روزهاي بهروزي
ديگر از اين بتر نمي گردند
داغ بسيار هست بر دلها
داغها بيشتر نمي گردند
 مي رسد روزهاي پر شوري
شورهايي كه شر نمي گردند
ليكن افسوس كاين شهيدانند
رفتگاني كه برنمي گردند حميد مصدق 
  
   
بال و پر ريخته مرغم به قفس
تا گشايم پر و بال
پر پروازم نيست
تا بگويم كه در اين تنگ قفس
چه به مرغان چمن مي گذرد
رخصت آوازم نيست حميد مصدق 
 

زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز  حميد مصدق 

 

 

 عشقی آن گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از این که چرا
مانده ام زنده هنوز؟  حميد مصدق 

 

گاه گاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز؟ حميد مصدق 

 

سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز  حميد مصدق 

 

گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز  حميد مصدق 

 

گفته بودند که
از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز  حميد مصدق 

 

دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز  حميد مصدق 

 

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز  حميد مصدق 

 

«آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش»
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز  حميد مصدق