از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت... حافظ

 

اگر هزار قلم داشتم
هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت
هزار مرتبه هر روز می نوشتم من
حماسه ای و سرودی به نام آزادی
... ژاله اصفهانی

 

 

در هر دهان که آب از آزادیم گشاد

 در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت  ...مولوی

 

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌
عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌.
...هوشنگ ابتهاج

 

برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو

رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی

یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد ...مولوی

 

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است
... احمد شاملو

 

ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال

هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل  ...سعدی

 

چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی

چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان

به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن

به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان

قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد

که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان

در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم

چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان ...پروین اعتصامی

 

تو سرمستی و ما صید پریشان

تو آزادی و ما در بند فرمان

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست

گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

تو جز در بوستان، جولان نکردی

نظر چون من، بدین زندان نکردی

اثرهای غم و شادی، یکی نیست

گرفتاری و آزادی، یکی نیست

چه راحت بود در بی‌خانمانی

چه دارو داشت، درد ناتوانی

کی این روز سیه گردد دگرگون

چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون

مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست

بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست

چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد

چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد ...پروین اعتصامی

 

 

 دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی

که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه ...مولوی

 

 

 بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت

بی زلف تو شب پردهٔ سودا نگرفت

گر سرو همه جهان به آزادی خورد

بی قدِ تو کارِ سرو بالا نگرفت ...عطار نیشابوری

 

آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم 
...ابراهیم منصفی

 

 پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
کودکی -از شیطنت- بازی کنان
بست با دستش دهان استکان!
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وا رهد
خشک لب، میگشت، حیران، راه جو
زیر و بالا ، بسته هر سو راه او
روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هر چه بر جست تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر ، عزیز 
...فریدون مشیری

 

 

 گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی

ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی ...مولوی

 

 

 آن کس آزادی گرفت از مردمان

کو میان مردمان رسوا بود

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق

دی و امروزش همه فردا بود ...عطار نیشابوری